اتحاد مخالفین دوستمحمد خان شکل نمی گیرد
دوستمحمد خان دوبار؟ حکومت مگس را بدست میگیرد. ضمناً
شاهجهان از زن بارانزهی هم صاحب دو پسر میشود که پسر بزرگ ملک
اعظم و کوچکنت تر امیر اعظم نامیده میشود. اکنون بازماند گان وی در مگس
ساکنند. شهر مگس در زمان رضاشاه به نام زابلی تغییر نام داده و اکنون در
زمان انقلاب اسلامی مگس به شهرستان تبدیل شده است.
به اصل مطلب برمی گردیم و حوادث زمان دوستمحمد خان را پی
میگیریم. در همین زمانی که دوست محمد خان بااقتدار حکومت می کند:
آقایان شیرانزهی مشغول تدارک و اتحادی هستند تا بتوانشد دوباره حکومتی
پهره به نپسور را از دو تمحمد خان پسس بگیرند ولی این اتحاد شکل
نمیگیرد. ضمناً سران قبایل مک ان طبتی روال گذ ی نتی خحود
حکمرانی میکند و در این زمان از مأمورین دولت قاجار در بلوچستان
خبری نیست و آقایان < بان دوم کم که و اسلا تاد ات و
میرهوتیخان» حاکم لاشار و رستمخان» حا کم اهوران و سردار حاجی محمد
خان حاکم فنوج است. در این زمان دوست محمد خان از جانب آقایان
شیرانزهی و متحدیین آنها مبار کی و لاشاریها احساس خطر می کنند چون
نامبردگان در صدد ایجاد یک اتحاد بودند که دوباره به بنپور و پهره را از
دوستمحمد خان بگیرند و به سردار حسینخان واگذار کنند که همه
خود را مدیون پدر او سردار سعیدخان خاتم بلوچستان میدانستند. مبتکر و
برنامهریز این وحدت سردار حاجی محمد خان شیرانزهی بود. حاکم فنوج
دوبار جلسه سران طوایف شیرانزهی؛ لاشاری و مبارکی را در اسپکه تشکیل
میدهد تا راهی برای پس گرفتن بنپوراز بارازهی پیدا کنند ولی این اتحاد
شکل نمی گیرد و به مرحله عمل در نمیآید و شانس دوستمحمد خان
جلو هر اقدامی را میگیرد. نا گهان اولین شکاف پیدا میشود و آن مرگ
ناگهانی اسلامخان حا کم مقتدر بنت بود.
او که تا آن زمان یکی از با قدرتترین سران منطقه بحساب می آمد.
بنابرایین بزرگترین خطر برای دوستمحمد خان با مرگ اسلامخان بر طرف
گردید. حالابه جریان قتل اسلامخان ( دوستمحمد خان را در قلعه پهره
اصری بگذاریم و به طرف منطقه بنت ب رگردیم) میپردازيم. روزی بهطور
تصادفی بین تفنگچیان اسلامخان حاکم بنت و برادرش صاحبخان د رگیری
رخ میدهد و برادر کوچکتر آنها به نام میرزاخان جهت میانجیگری و توقف
تیراندازی خود را به صحنه میرساند. ولی پیش از آنکه افراد اسلامخان
از قصد او آگاه باشند به طرف او تیرانندازی کرده و میرزاخان در دم کشته
میشود. اسلامخان و صاحبخان هر دو از کشته شدن برادر خود ارات
شده ولی دیگر کار از کار گذ ته و قسل به دست افراد مسلح اسلامخان
اتفاق میافتد و صاحبخان فکر می کند که میرزاخان بخاطر طرفداری از
او کشته شده و او جسد میرزاخان را تحویل میگیرد و برای برادر بز رگتسر
و دودمان خاندان میرحاجی که بنیان گذار حکومت آنها در بنت است. پیغام
میفرستد که حق ندارند در نماز جنازه شرکت کنند و اگر آمدند یامن
مردهام و یا شماء چراکه من تو را قاتل میرزاخان میدانم. اسلامخان هم از
روی لجاجت و یکدندگی به برادرش اطلاع دارد و از شر کت در نماز جنازه
دداری نمود. خلاصه؛ صاحبخان هنگام دفن میرزاخان قسم میخورود
که انتقام تو را از اسلامخان خواهم گرفت و با اسلامخان قطع رابطه میکند.
توضیح کتاب:
رمان «نیلگ»، اولین رمان قومیت بلوچ ایرانی است. «میر نیلگ» به عنوان شخصیت محوری این رمان در شنبه شانزدهم برج عقرب به دنیا میآید که طبق باورهای محلی روزی نحس به شمار میرود. برای همین قابله اصرار دارد که او را باید از پشتبامی پرتاب کرد که یا بمیرد و یا نحسی از وجودش پاک شود. پدر اعتنایی به این باور نمیکند. بعدها او در جوانی به خان محل تمکین نکرده و متقابلا خان با نقشهای ماهرانه او را نسبت به زن خود بدگمان میکند تا آنجا که او در فرآیند روانی پیچیدهای زن نوعروساش را بکشد و...
فصل اول
«كار دنيا به كجا كشيده كه چهارتا پيرزن كه به فوتي بندند به شير نيلَـگ انگ بزدلي ميزنند.» اين را توي دلش گفت؛ با زن جماعت كه نبايد دهن به دهن شد. ولي اين را گفت: « جنّي شدهايد!؟ معلوم است كمال همچه كاري نميكند؛ اين بچهاش است، پاره تنش! شما بوديد چه؟» با همين دو كلم "مالوم" ورق به نفع كمال برگشت. معلوم شـد بـرادر زن كمال هم رضايت نميدهد نوزاد بيپناه خواهرش از پشت بام به هوا پرتـاب شود تا دهان قابله و زنهايي كه پي او راه افتادهاند بسـته شـود. حـال دو زبان مردانه همنوا شده بودند و پيرزن قابله نميتوانست حرفش را با نالـه و نفرين و قصه سرايي به كرسي بنشاند. چند روزي ميشد كه دعواي اين دو
ادامه داشت؛ از همان لحظه كه زنش پس از چنـدين روز درد زا سـرانجام وضع حمل كرده بود. قابله پنجه بر زمين ميكوبيد و ناله سر مي داد كه اين وضع حمل عجيب نشان از شوم بختي بچه دارد و بايد برايش كاري كرد: - اينهمه روز خدا را گذاشت و اين روز نحس به دنيا آمد! «شـنبه شـانزده برج عقرب!» شش روز تمام زائو از درد بخود پيچيد و تا سرحد مرگ رفت،
ولي اين بچه نيامد تا امروز نحس. اين بچه خودش تنها نيست، مصيبت را با خود زائيده. از پشت بام پرتابش كنيد شايد طالع نحـس از وجـودش پـاك شود. زنت هر چه باشد مادر است و دلش نميآيد ولي به تو مـيگـويم كـه پدري و سخت دلتري! بچهتان شنبه شانزدهي است!
- سيهمار سندي زبانت را بگزد؛ اين چه حرفي است كه ميزني. قصه شنبه شانزدهي را من جور ديگري شنيدهام؛ ميگويند شـنبه شـانزدهي سـتاره اقبالش تيزتر ميشود. به هر كاري كه رو كرد بلند آوازه ميشود، خـوب يـا بد. چرا بدترينش را براي بچهام آرزو ميكني. قابله عصباني و ناله كنان ميان پريد: «من ده برابر سن تو بچه زايانـدهام و ميدانم چه ميگويم؛ اين بچه چشمهايش هنوز نشكفته قرمـز شـدهانـد. درست مثل دو كاسه خون. چنان به اين و آن خيره مـيشـود كـه گـويي ميخواهد با نگاهش همه را بخورد. اينها همه نشـانه اسـت. بـراي همـين ميگويم بچه را از بلندي بيندازيد، اگر طالعش بلند است زنـده مـيمانـد، وگرنه خاكم به دهن همان مـردنش بهتـر. پيشـينيان هميشـه ايـنگونـه كردهاند. همين موحوم موسي، پسرعمه پدر بزرگت ميشد، پرتابش كردند، نشنيدهايد؟ زنده ماند، شبهه هم پاك شد. بد ميگويم بگو بـد مـيگـويي. قفل به زبانم بزنم؟ نگويم نحسي دامان خودم و نوههايم را هم ميگيرد»
كمال قاطعانه گفت: «همين مانده كه بيفتم پي اين خرافهها. توكل ميكـنم به خدا. سر نوشتش هرچه باشد دست اوست.» از چهره كمال معلوم بود كه اين حرف عجيب و نامعقولشان چقدر پريشان و غضبناكش كرده. همينجا بود كه مالوم فورا ميان پريد و آن تشـر را بـه زنها زد. بعدش هم براي تلطيف حال و وضعش گفت: اَه. هي يكريز حرف بيربـط مـيزننـد ايـنهـا. يـك روز تمـام رد شـد و نازدردانهام خواهرم هنوز بي نام مانده. خب پدر عزيز بچه، نگو كه پيشتـر نامي هم برايش نتراشيدهاي و كنار نگذاشتهاي. وگرنه فورا دسـت بـه كـار
ميشوم خودم. كمال كمي دلشاد شد و گفت: «وال مگر اينها گذاشتند، نامش توي دهانم
زهرمار شد. اصل آن يكي نامش به كنار، به كوري چشم بدخواهان سـيهدل اسمش را ميگذارم "ميرْنيلَگ". براي خود مير و اميري مـيشـود وقتـي بزرگ شد.» زنها دست از پا درازتر برگشتند مجلس " ناخوشي" كه در كپر جـادارتـر روبرويي برپا بود و قابله را با غرغرهايش تنهـا گذاشـتند. خانـه كمـال از زنهاي آبادي پر و خالي ميشد؛ نه فقط از "دن بيد" ، از آباديهاي دورتر نيلگ هم ميآمدند و هم صدا نعت و صفت ميخواندند و قليان ميكشيدند و ميرفتند. يك نفر كاسه روغن و عصاره برگ نارنج ميگرداند و جلو دماغ تازه واردها ميگرفت تا ارواح خبيثهاي كه در كالبد حاضران پنهـان شـده نتوانند مجلس زا را بو بكشند وهمجنسانشان را خبـر كننـد. نـوك داس شكستهاي را هم به گوشه گهواره بسته بودند تا اجنه شرور را فراري دهد.
قابله هنوز دست بردار نبود: «حرف قديميها هرگز دروغ در نيامده. هر روز كه بيشتر بگذرد طالع نحس در وجود اين بچه بيشتر جا ميكند. يكي نيسـت ايـن را بـه پـدر لجـوج بفهماند؟ دست كم ششگانش كه تمام شد برود «سيون» هندوستان زيارت «شهباز قلندر» خوني برايش بريزد، بلكه نحسي از بختش پاك شود. و اين بار ديگر مالوم با قابله حرفش يكي شد. كمال را كشاند گوشه كپـر و در گوشش گفت: « قصه معمار و پيرزن را كه شنيدهاي. پيرزن گفـت ايـن عمارت را كه كج ساختهايد؛ معمار گفت بله بله راست گفتي. مثل اين كـه كج است. ياا چرا معطليد بچه ها. هلش بدهيد. بيشتر، كمي بيشـتر. اهـا. الن درست شد. نشد؟ معمار عاقل اگر غيظ ميكرد كـه مـن قصـر ده تـا